مادرانه -گذر
Thursday, April 16, 2009

داشتیم با خاله چت می کردیم که من گفتم برام عکس بفرست بینم می تونم بگم دختره یا پسره. بعد هم گفتم می دونی بچه های قسمت مهندسی شرکت ما همه پسر اوردن و منشی ها همه دختر
خاله گفت مگه می شه خواهر جنسیت بچه که از طرف پدرمعلوم میشه
پسرکم که داشت گوش می کرد پرید وسط و گفت این حرف ها رو در اوردن مثل اینکه می گن فامیل بچه باید مثل باباش باشه



وقتی فهمیدم خاله نی نی داره بهش گفتم مامانی می دونی داری یه دختر خاله یا پسر خاله پیدا می کنی
گفت فکر نکنم من دیگه عموش می شم آخه خیلی ازش بزرگترم



........................................................................................

Thursday, September 18, 2008

فرني درست كرده بودم وقتي داشتم براش مي كشيدم گفت مامان لحافشم برام بزار



ميگه مامان رفتيم اونجا تو بزا
تق تق تق ت.....................................................ق
ميگم اين چي بود
ميگه اين چار قلو بود‌



........................................................................................

Saturday, August 04, 2007

مامان:چه قدر عالي فلوت مي زني استعداد موسيقيت عاليه پسرم
فسقلي:نه مامان استعداد من عالي نيست خاله خيلي خوب ياد مي ده



فسقلي:بابا به نظر تو پدر تو در ميارم مودبانه تره يا باباتو در ميارم
بابا:فرق نمي کنه دوتاش بي ادبانه است
فسقلي:نه من فکر ميکنم پدرتو در مي ارم مودبانه تره آخه توش از پدر استفاده شده



........................................................................................

Wednesday, February 28, 2007

ازش می پرسم مامان بزرگ که شدی می خوای چی کاره بشی
می گه نمی دونم هنوزراجع بهش فکر نکردم



فسقلی عاشق شده .عاشق يکی از دخترای گروه آبی
می گم نامان چه جوری انتخابش کردی ؟از اخلاقش خوشت اومده
می گه نه مامان من نمی شناسمش ولی به نظرم خوشگله



........................................................................................

Tuesday, January 09, 2007

قرار بود برای مهد یه داستان بگه که من بنویسم راجع به احترام به بزرگترها
داستان خیلی ساده بود با یه پسر به نام سامان که مثلا سلام نمی کرد و به پلیس هم گفت به تو چه خلاصه خاله سامان رو می بینه و می گه وای وای چه بی ادب شدی تازگیها و سامان می گه ببخشید
داستان رو که گفت ازش پرسیدم تو هم مثل سامان این قدر حرف گوش کن هستی گفت نه مامان سامان خجالتیه برا همین زود حرف گوش می کنه



........................................................................................

Monday, December 18, 2006

برف سنگيني مي اومد و هوا سرد بود .فسقلي گفت مامان بيچاره خدا حتما يخ مي زنه .گفتم چرا مامان ؟گفت آخه خدا تو مقصدشه



........................................................................................

Wednesday, September 27, 2006

فسقلي امسال آمادگيه براي يک ماه تاخير نتونست بره کلاس اول البته من خيلي خوشحالم چون اين نظام اموزشي زياد چنگي بدل نمي زنه که بخوام براي مدرسه رفتنش عجله کنم حداقل الان يه مهد خوب ميره که واقعا راضيم .
مهدشون برنامه هاي خيلي خوبي داره يکي از اونها شاهنامه خوانيه .الان پسر گلم کلي داستان از شهنامه بلده و شخصيتهاي شاهنامه رو ميشناسه تازه داستانهاي شاهنامه رو هم بصورت داستان اجرا مي کنند که وقعا ديدينيه از طرف ديگه نقاشيشون واقعا خوبه و کليه خلاقيتش اضافه شده .شطرنج ياد گرفته و مي تونه بلز بزنه نتها رو کاملا ميشناسه و کلي کلمات انگليسي رو با تلفظ صحيح ياد گرفته .حرکات زيباي ژيمناستيک رو انجام مي ده و کلي حرفهاي جالب مي زنه و استدلال هاي خوشگل مي کنه



........................................................................................

Home