مادرانه -گذر
Tuesday, October 21, 2003


باباش تو ماشين با من حرف ميزد و داشت يه جرياني رو تعريف مي كرد وسط حرفاشم گفت اين روزا مده كه اين كارو بكنند كه يه دفعه پسرم صداش در اومد و گفت مده نه مژده (اخه اسم يكي از دوستامون مژدست)

ما اصلا براش پفك و چيبس نمي خريم تازگي ها خودشم عادت كرده و ديگه اصلا اسمشم نمي بره ولي چند وقت پيشا بود كه پدرش دلش برحم اومد و يه پفك براش خريد اونوقت مي خورد و گفت بابا بيا بخور ببين چقدر راحته آخه چيز به اين راحتي خوبي چرا مي گي بده نخور




........................................................................................

Tuesday, October 14, 2003

وقتي مي رم مهد دنبالش هميشه ازش مي پرسم چه خبر يه روز گفتم شايد دلش نخواد من ازش بپرسم چه خبر برا همينم وقتي از مهد اومديم بيرون هيچي نگفتم ولي خودش گفت خوب بپرس ديگه گفتم چي رو گفت بپرس تو مهد چه خبر بوده





........................................................................................

Home