| مادرانه -گذر |
|
Tuesday, October 21, 2003
●
........................................................................................باباش تو ماشين با من حرف ميزد و داشت يه جرياني رو تعريف مي كرد وسط حرفاشم گفت اين روزا مده كه اين كارو بكنند كه يه دفعه پسرم صداش در اومد و گفت مده نه مژده (اخه اسم يكي از دوستامون مژدست) ما اصلا براش پفك و چيبس نمي خريم تازگي ها خودشم عادت كرده و ديگه اصلا اسمشم نمي بره ولي چند وقت پيشا بود كه پدرش دلش برحم اومد و يه پفك براش خريد اونوقت مي خورد و گفت بابا بيا بخور ببين چقدر راحته آخه چيز به اين راحتي خوبي چرا مي گي بده نخور □ نوشته شده در ساعت 6:09 AM Tuesday, October 14, 2003
● وقتي مي رم مهد دنبالش هميشه ازش مي پرسم چه خبر يه روز گفتم شايد دلش نخواد من ازش بپرسم چه خبر برا همينم وقتي از مهد اومديم بيرون هيچي نگفتم ولي خودش گفت خوب بپرس ديگه گفتم چي رو گفت بپرس تو مهد چه خبر بوده
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 4:33 AM
|
|