مادرانه -گذر
Saturday, June 07, 2003

صبح مي خواستيم بريم سر كار بيدار شده بود و اومده بود پيشم. من داشتم تو كشوي جورابي دنبال جوراب مي گشتم كه چشمش افتاد به جوراباي كامپوتري من خيلي از اشون خوشش مي آد برا همينم برداشت و گفت مامان اينا رو بپوش ومن كه ديدم الان گير مي افتم و بايد يه ساعت دليل بيارم كه نميشه اينهارو بپوشم گفتم مامان اينا برا خودت، بردار بزار هر وقت بزرگ شدي بپوش خيلي خوشحال شد جورابا رو بر داشت (يه جفت لنگه به لنگه) بعد دو دقيقه بعد اومد گفت اينا رو پام كن هم خندم گرفته بود هم دلم نمي اومد دلشو بشكنم پاش كردم حالا قيافش با يه جفت جوراب لنگه به لنگه سبز و سفيد كه براش خيلي هم بزرگ بود ديدني بود



........................................................................................

>
Comments: Post a Comment
(0) comments
Home