مادرانه -گذر
Friday, August 29, 2003

ديشب ظرف دوغي رو كه تموم شده بود از تو سفره اورد و داد دستم گفتم بندازمش تو سطل گفت نه توش آب بريز گفتم اب رو براچي مي خواي گفت مي خوام بخورم ديدم حالا اگر بخوام بحث كنم يه ساعت بايد چونه بزنم و اونم قبول نمي كنه برا همينم يكم اب ريختم توشو و دادم دستش خودش تا ديد رنگ آب چه جوري شده گفت نمي خوام بندازش بره
************
تو ماشين بوديم به من گفت مامان، بيشعور حرف بديه گفتم آره مامان، گفت آدماي بد بيشعورن من خودم رو به تعجب زدم و گفتم راست ميگي ؟ گفت آره بعد برا تاييدش گفت بابا مگه آدماي بد بيشعور نيستن باباش گفت نمي دونم من تا حالا آدم بد نديدم كه پسرم گفت ولي من ديدم
************
به من مي گفت مامان من ني ني مي خوام گفتم باشه اونوقت من ميشم مامانش بابا هم ميشه باباش تا فهميد بايد باهاش تو من و باباش شريك شه گفت اصلا نمي خوام
************

مي خواستيم بريم برا پاسپورت عكس بگيريم هر كاريش كرديم حاضر نبود لباس بپوشه باباش گفت بيا بريم عكس بگيريم تا بعد بتونيم بريم المان پيش خاله تا اينو شنيد گفت همين حالا بريم آلمان حالا خر بيار باقالي بار كن هرچي ميگيم حالا نمي شه مي گه نه مي شه باباشم گفت باشه داريم ميريم آلمان پاشو لباس بپوش اونم پاشد و لباس پوشيد دم عكاسي رسيديم باباش گفت اينجا آلمانه بايد با همه آلماني حرف بزنيم خلاصه بچم باورش شد حالا هر كي صحبت آلمان رو مي كنه مي گه ما يه باررفتيم آلمان

************

صبح تو ماشين به من مي گه مامان هروقت بالشت خواستيم از اين آقاهه بگيريم اول نفهميدم چي ميگه ولي بعد دوزاريم اقتاد يه وانت بار جلو مونه كه پشتش پر از كيسه بادمجونه
************



........................................................................................

>
Comments: Post a Comment
(0) comments
Home