مادرانه -گذر
Sunday, August 03, 2003

مي خواستيم بريم خونه مامان اينا باباش گفت برا همه بستني بگيريم پسرم گفت من بستني نمي خوام تخم مرغ شانسي مي خوام وبابا ش گفت ببين من يه نفرم بستني مي خورم تو يه نفري بستني ميخوري دايي هم يه نفره بستني مي خوره حالا اگر يه دفعه داييت بگه من بستني نمي خوام و نخم مرغ شانسي مي خوام ميشه نه نمي شه پس همه بستني مي خوريم خلاصه گل پسرم قانع شد .فرداش تو خونه داشتم كارامو مي كردم ديدم پاكت شكلات دستشه و چند تا شكلات توشه گفتم مامان به منم مي ديي گفت آره يكي به من داد يكي هم خودش خورد ديدم حالا است كه ريشه شكلات ها رو ميكنه گفتم يكي ديگه هم به من بده كه به اين بهانه اقلا كمتر يخوره ديدم ميگه ببين تو يه نفري بايد يه شكلات بخوري بابايه نفره بايد يه شكلات بخوره مادر جون يه نفره بايد يه دونه شكلات بخوره و همين طور برام رديف كرد نطقش كه تموم شد ديدم دوباره داره يه شكلات مي خوره گفتم مامان پس تو چرا دو تا مي خوري گفت آخه من پسرم



........................................................................................

>
Comments: Post a Comment
(0) comments
Home