| مادرانه -گذر |
|
Sunday, August 03, 2003
● مي خواستيم بريم خونه مامان اينا باباش گفت برا همه بستني بگيريم پسرم گفت من بستني نمي خوام تخم مرغ شانسي مي خوام وبابا ش گفت ببين من يه نفرم بستني مي خورم تو يه نفري بستني ميخوري دايي هم يه نفره بستني مي خوره حالا اگر يه دفعه داييت بگه من بستني نمي خوام و نخم مرغ شانسي مي خوام ميشه نه نمي شه پس همه بستنس مي خوريم خلاصه گل پسرم قانع شد .فرداش تو خونه داشتم كارامو مي كردم ديدم پاكت شكلات دستشه و چند تا شكلات توشه گفتم مامان به منم مي ديد گفت آره يكي به من داد يكي هم خودش خورد ديدم حالا است كه ريشه شكلات ها رو ميكنه گفتم يكي ديگه هم به من بده كه به اين بهانه اقلا كمتر يخوره ديدم ميگه ببين تو يه نفر بايد يه شكلات بخوري بابايه نفر بايد يه شكلات بخوره مادر جون يه نفره بايد يه دونه شكلات بخوره و همين طور برام ريدف كرد نطقش كه تموم شد ديدم دوباره داره يه شكلات مي خوره گفتم مامان پس تو چرا دو تا مي خوري گفت آخه من پسرم
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 8:47 PM >
Comments:
Post a Comment
|
|