مادرانه -گذر
Friday, November 07, 2003

اون روز توي مهد خالش بهش يه كارت مثبت داده بود براي اينكه بهش تو جمع كردن كاغذا كمك كرده بود عصر كه رفتيم خونه يه كاغذ رسيد بانك رو بر داشته بود دور آرم بانكو در آورده بود و مي گفت اينا رو گذاشتم هركس با من بد رفتاري نكرد بهش جايزه بدم.
***********

يه روز بعدازظهر بردمش حمام پدرش هنوز نيومده بود وسط آب بازيش يه دفعه گفت حالا بابا مي اد خونه مي گه پس اين زن و بچه من كجان .
***********

باباش براش لواشك خريده بود اولش گفت اينو مي زارم با داداشام بخورم .(منظورش بچه هاي عمه و عموشن) يه مدت كه گذشت به من گفت اين پلاستيكشو در بيار مي خوام آماده باشه برا وقتي كه مي خوايم بخوريمش يه مدت همين جوري دستش بود ديديم يه گاز كوچولو بهش زد هيچي نگفتيم دوباره يكم كه گذشت دلش طاقت نياورد و شروع كرد بخوردن باباش گقت مگه قرار نيود با داداشات بخوري گفت من اين بالاشو مي خورم پايينشو مي زارم با هم بخوريم نشون به اون نشون كه رسيديم خونه چيزي از لواشكا باقي نمونده بود .
***********

اون روز تو ماشين داشتيم مي رفتيم جلومون يه وانت بود كه پشتش دو تا دختر جون ولي با چادر مشكي نشسته بودن يهو گفت مامان اين مادر بزرگا چرا اينجا نشستن

***********

براي تولدش با هم رفتيم كيك سفارش داديم خودش انتخاب كرد يه كيك با عكس ماشين .از دو تا تولد قبلش چيزي يادش نبود برا همين اين دفعه خيلي بدلش نشست از وقتي كيك رو اورديم مگه مي زاشت كسي به كيكش نزديك بشه دستاشو گرفته بود دو طرف كيك عين نديد بديدا بعدم گفت همه ماشينش مال خودمه ما هم مجبور شديم از دور ماشين كيك براي مهمونا ببريم خلاصه بچم همش تو عالم خودش بود يه بار خودم صداشو شنيدم كه به دختر عموش مي گفت چقدر تولد خوش مي گذره مگه نه
خلاصه هر كاري دلش خواست كرد فرداش مادر بزرگش ازش پرسيد ديشب بهت خوش گذشت گفت مگه تو هم اومده بودي خلاصه انگاربچم هيچ كس رو نديده بود

***********
مربي مهدش بهم گفت خيلي بچتون منطقيه چه جوري تربيتش كرديد گفتم هيچي زياد به خواسته هاش توجه كرديم اونم ياد گرفت كه به خواسته هاي ما توجه كنه




........................................................................................

>
Comments: Post a Comment
(0) comments
Home