| مادرانه -گذر |
|
Friday, June 11, 2004
● رفته بوديم همدان پسر كوچولوي خشگلم مي گفت مامان ديگه نريم ايران .توي اتوبوس هم وقتي داشتيم بر مي گشتيم مي گفت همين جا توي اتوبوس زندگي كنيم وقتي رسيديم خواب بود و اومديم خونه .نصفه شب ديديم يكي داره تو بازوم مشت ميزنه بيدار شدم ديدم گل پسرم اشك ريزون ميگه چرا اومديم مگه قرار نبود توي اتوبوس زندگي كنيم
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 7:07 PM >
Comments:
Post a Comment
|
|