مادرانه -گذر
Saturday, September 24, 2005

به پدرم ميگه باباجوني چند روز پيش ميگفت مامان باباجوني وقتي بچه بوده صداش مي كردن جوني كه حالا شده بابا جوني



باهم رفته بوديم پارك و روي نيمكت نشسته بوديم.بالاي سرمون چند تا كلاغ پرواز مي كردند .گفت مامان مي
دوني همه يه نخ دارن كه خدا بسته به گردنشون و مثل عروسك خيمه شب بازي باشون بازي مي كنه بعد هروقت خسته ميشه نخ رو ميكشه بالا و ديگه ميميره



يه بار گفت مامان ادما وقتي ميميرن دوباره بچه ميشن.



........................................................................................

Home