مادرانه -گذر
Saturday, September 24, 2005

باهم رفته بوديم پارك و روي نيمكت نشسته بوديم.بالاي سرمون چند تا كلاغ پرواز مي كردند .گفت مامان مي
دوني همه يه نخ دارن كه خدا بسته به گردنشون و مثل عروسك خيمه شب بازي باشون بازي مي كنه بعد هروقت خسته ميشه نخ رو ميكشه بالا و ديگه ميميره



........................................................................................

>
Comments: Post a Comment
(0) comments
Home