مادرانه -گذر
Saturday, April 29, 2006

مامان و بابا تهران بودند براي همين براي فسقلي ناهار گذاشتم كه تو مهد بخوره و ساعت 2 مرخصي گرفتم و رفتم دنبالش وقتي رفتيم خونه گفتم مامان بهتره بخوابي بيا برات غصه بگم پيشم بخواب گفت نه من مدل باباجوني مي خوابم برام يه رختخواب بنداز جلو تلويزيون بعد من كارتون مي بينم اگر خوابم نبرد بعد بيا خاموش كن بگو ديگه بسه و منم مي وابم گفتم باشه براش رختخواب گذاشتم و خودم خوابيدم
تازه خوابم برده بود ديدم يه نفر داره مي گه مامان پاشو من گشنمه برشتوك و شير مي خوام خلاصه پاشديم و برشتوك و شير براش گذاشتم تا بخوره بعد كه خورد گفتم مامان ديگه وقته خوابه گفت باشه روشو پتو گرفتم و خودم رفتم كه بخوابه چند دقيقه بعد دوباره اومد بالا سرم و گفت مامان راست مي گفتي اين مدلي اينجا نميشه خوابيد بهتره برام قصه بگي بوسش كردم و گفتم ديگه وقتت گذشت بايد بخوابي و مثل يه عروسك خوشگل خوابش برد



........................................................................................

>
Comments: Post a Comment
(0) comments
Home