| مادرانه -گذر |
|
Friday, February 28, 2003
● اونروز مي خواست بره روي ميز گفتيم كار خوبي نيست نميشه.يه كم بهش برخورد .بعد برا اينكه هم از دلش در بيارم هم بيشتر يادش بمونه گفتم بيا يه بازي جالب .من يه كاري رو مي گم تو بگو خوبه يا بده.بعد گفتم روي ميز رفتن كار خوبيه يا كار بد ديدم با اعتماد به نفس تمام گفت كار خوبيه.بعد گفتم آدم دستشو بكنه تو دماغش چي گفت كار خوبيه .منو بگو يه لحظه شك كردم نكنه اين مفهومو اشتباه ياد گرفته برا همينم گفتم مامان عصباني بشه داد بزنه كار خوبيه كه يهو جواب داد نه كار بديه و خيال منو از بابت اينكه مفاهيم خوب و بد رو درست مي دونه راحت كرد
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 11:53 PM Tuesday, February 25, 2003
● اينم مكالمه پسرم با مادر جونش در مورد خريد عيدي براش:
........................................................................................مادر جون:مي خواي برا عيدت اسباب بازي بخرم. پسرم:نه نمي خوام خيلي اسباب بازي دارم مادر جون:مي خواي برات لباس بخرم پسرم: نه لباس خيلي دارم مادر جون: خوب برات كتاب مي گيرم پسرم:نمي خوام خيلي دارم مادر جون:خوب چي بگيرم پسرم:هيچي نمي خوام خودم همه چي دارم مادر جون : خوب مي خواي پول بهت بدم (اينجا پسرم خوشحال مي شه و با شادي ميگه آره پول ندارم.بعد مادر جونش مي پرسه خوب با پولت چي مي خري ميگه يه آب معدني مي خرم ) □ نوشته شده در ساعت 2:16 AM Monday, February 24, 2003 ........................................................................................ Monday, February 17, 2003
● اگه اخلاق صبح و عصرش با هم عوض مي شد من چه حالي مي كردم .صبح كه ميشه بايد كلي فيلم بازي كنم تا بذاره برم سر كار عصرم كه ميرم بيارمش همونقدر بايد انرژي صرف كنم تا رضايت بده بريم خونه خودمون قربونش برم الهي, صبح مي گفت يه كم حيوون بازي كنيم بعدش بروسركار. بالا سر همين بازيش امروز تاخير خوردم ولي اشكال نداره فداي سرش
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 7:24 PM Saturday, February 15, 2003
● براش غذا اورده بودم مرغ و برنج يهو ميگه مامان از خرماهاشم بده ميگم خرما نداره كه بعد با دستش نشون ميده ميدونيد منظورش آلوچه هاش بود.
.............................................................................................. يه مدته كه پيله كرده به بازي كردن تو ضبط و DVD و.... اول يكم رو در واسي داشت يعني وقتي باباش مي گفت دست نزن يكمي گوش ميداد ولي آخرا پاهشو مي اورد مي زد به دكمه ها به خيال خودش دست نمي زد . ديديم اين جوري نميشه گفتم اينكه به حرف ما گوش نمي كنه بيا اقلا يادش بده خراب كاري نكنه پدر گرامي هم يه ساعت وقت صرف كردن و در مورد پشت و روي ِCD و نحوه درست گرفتنش توضيح دادن پسركمم هم مثل بچه خوب گوش داد وخوبم ياد گرفت ولي آخر سر خسته شدو CD رو كه با كلي زحمت درست تو دستش گرفته بود پرت كرد پشت تلويزيون ...... اين يه هفته اي كه من پيشش بودم خيلي توقعش از من بالا رفته بود اونقدر كه به كوچكترين چيزي از من مي رنجيد و مي گفت ديگه نمي خوامت بعدم باهام قهر مي كرد ديشبم گفت تختمو پاك كن منم براش پاك كردم ولي يه دفعه عصباني شد و گفت نمي خوامت برو ديگه منم گفتم باشه و از اتاقش اومدم بيرون .بعد كه باباش ازش پرسيد چي شده گفت مامان منو نمي خواد(آخي من بيچاره ) بعد باباش گفت مگه چي شده جواب داد هيچي داشتيم بازي مي كرديم يهو مامان قاطي كرد و عصباني شد.من كه موندم اين فسقلي الان منو درسته با زبونش قورت مي ده بعدا جي كار مي كنه □ نوشته شده در ساعت 3:38 AM
|
|