مادرانه -گذر |
Saturday, April 29, 2006
● چند وقت پيش به بابا گفته بود اين ادما چقدر بي عقلن مرده ها رو كه مي خوان بزارن زير خاك اول مي شورن خوب دوباره اون زير كثيف ميشه
***************************** يه بار به من گفت مامان تو بابام كه آخرش مي ميريد چرا اين همه وسيله مي خريد ***************************** چند شب پيش خيلي خسته بود و سر شام داشت چرت مي زد بي مقدمه گفت مامان شانس اوردم خواهر برادر كوچيك ندارم وگرنه الان با اين خستگي من جيغ و ويغ مي كرد ***************************** □ نوشته شده در ساعت 10:34 PM
● ديشب مهمون داشتيم عمو و زنعموي مامانم كه ديگه حسابي پير شدهاند و كلي سختي كشيده اند
زنعموي مادرم زن هنر مندي بود كه واقعا از هر انگشتش يك هنر مي ريخت ولي حالا بع علت پوكي شديد استخوان با عصا راه ميره و و هيچ كاري هم نمي تونه بكنه وقتي رفتند داشتم مي گفتم دلم سوخت چقدر زنعمو پير شده كه فسقلي گفت دلسوختن نداره مثل يه كيك مي مونه اون سهمشو خورده حالا ديگه بقيه بايد كيكشون رو بخورن گفتم اين حرفو از كجا ياد گرفتي گفت مثل يه ضرب المثل مي مونه خودم الان ساختمش □ نوشته شده در ساعت 10:26 PM
● مامان و بابا تهران بودند براي همين براي فسقلي ناهار گذاشتم كه تو مهد بخوره و ساعت 2 مرخصي گرفتم و رفتم دنبالش وقتي رفتيم خونه گفتم مامان بهتره بخوابي بيا برات غصه بگم پيشم بخواب گفت نه من مدل باباجوني مي خوابم برام يه رختخواب بنداز جلو تلويزيون بعد من كارتون مي بينم اگر خوابم نبرد بعد بيا خاموش كن بگو ديگه بسه و منم مي وابم گفتم باشه براش رختخواب گذاشتم و خودم خوابيدم
........................................................................................تازه خوابم برده بود ديدم يه نفر داره مي گه مامان پاشو من گشنمه برشتوك و شير مي خوام خلاصه پاشديم و برشتوك و شير براش گذاشتم تا بخوره بعد كه خورد گفتم مامان ديگه وقته خوابه گفت باشه روشو پتو گرفتم و خودم رفتم كه بخوابه چند دقيقه بعد دوباره اومد بالا سرم و گفت مامان راست مي گفتي اين مدلي اينجا نميشه خوابيد بهتره برام قصه بگي بوسش كردم و گفتم ديگه وقتت گذشت بايد بخوابي و مثل يه عروسك خوشگل خوابش برد □ نوشته شده در ساعت 10:21 PM
|
|