| مادرانه -گذر |
|
Sunday, June 29, 2003
● قرار شده هروقت شير كاكائو براش مي گيريم اول غذا بخوره بعد شير كاكائوشو .ديشب شير كاكائو براش گرفتيم اومد خونه و گذاشتش تو يخچال منم براش غذا بردم اولين قاشق رو كه خورد خيلي آروم ازم پرسيد به نظرت حالا ميشه شير كاكائومو بخورم
........................................................................................* بعد از كلي علافي كه سر مهد بردنش كشيدم هيچ علاقه اي برفتن نشون نميده تا هم ازش مي پرسم كي ميري دستشو نشونم ميده و يكي يكي انگشتاشو باز مي كنه و ميگه امروز تعطيلم انگشت بعدي رو هم باز مي كنه مي گه فردا هم تعطيلم ويعد ميگه حالا همش تعطيلم يه روز ديگه ميرم مهد كودك * اونروز ازم پرسيد خاله كجاست گفتم آلمان بعد گفت آلمان كجاست گفتم يه جاي خيلي دور .شب كه مي خواست بخوابه يهو گفت مامان اين آلمان كه اينقدر دوره چه جوري مي تونيم بريم اونجا * شمردن رو تا 13 خيلي خوب بلده بعد از اون هم اگر باهاش همراهي كنه مي تونه بشماره مثلا اگر به 20 برسي بگي بيست بعد خودش مي گه بيست و يك بيست و دو و.... فقط بايد قبل ازرسيدن به سي بگي سي تا بتونه ادامه بده يه بار وسط شمردنش من رفتم ديدم داره ادامه ميده چهل وده ، چهل و يازده ..... □ نوشته شده در ساعت 1:54 AM Saturday, June 07, 2003
● با هم رفتيم شهر بازي اولين باري بود كه اونجا رو ميديد .با هم سوار ماشين برقي شديم و رانندگي كرد اونقدر ذوق زده شده بود كه نگو همين جور مي خنديد و هر خنده اي كه مي كرد انگار تمام دنيا رو به من مي دادن
□ نوشته شده در ساعت 10:07 PM
● اومده بود شكايت باباشو به من مي كرد و ميگفت مامان اين بابا همش حال منو مي گيره
□ نوشته شده در ساعت 10:07 PM
● قصه اون موقع كه ني ني بود و توي شكمم بود براش تعريف كردم وسطش گفت يادته تو غذا مي خوردي من دهنمو تو شكمت باز مي كردم غذا ها بريزه تو دهنم
□ نوشته شده در ساعت 10:07 PM
● صبح مي خواستيم بريم سر كار بيدار شده بود و اومده بود پيشم. من داشتم تو كشوي جورابي دنبال جوراب مي گشتم كه چشمش افتاد به جوراباي كامپوتري من خيلي از اشون خوشش مي آد برا همينم برداشت و گفت مامان اينا رو بپوش ومن كه ديدم الان گير مي افتم و بايد يه ساعت دليل بيارم كه نميشه اينهارو بپوشم گفتم مامان اينا برا خودت، بردار بزار هر وقت بزرگ شدي بپوش خيلي خوشحال شد جورابا رو بر داشت (يه جفت لنگه به لنگه) بعد دو دقيقه بعد اومد گفت اينا رو پام كن هم خندم گرفته بود هم دلم نمي اومد دلشو بشكنم پاش كردم حالا قيافش با يه جفت جوراب لنگه به لنگه سبز و سفيد كه براش خيلي هم بزرگ بود ديدني بود
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:06 PM
|
|