| مادرانه -گذر |
|
Sunday, October 31, 2004
● سريال ماشاالله رو نگاه ميكرد زن ماشاالله داشت تعريف مي كرد كه ماشاالله يه پاش مالزيه يه پاش ژاپن .شروع كرد به خنده هاي خوشگل نمكيش گفت ببين چي ميگه آخه پاي ادم به اين كوتاهي چه جوري يه پاش اينجا باشه يه پاش اونجا
□ نوشته شده در ساعت 7:02 PM
● باباش داشت ميرفت ماموريت براش ميوه شسته بودم گذاشته بودم توي پلاستيك تا بزارم توي كيفش .توي دستم ديد گفت مامان يه موز بده من بخورم گفتم اينا رو گذاشتم برا بابا بيا آشپزخونه بهت ميدم .بعد گفت اينا رو بابا مي خواد با خودش ببره گفتم آره گفت اونجا چه صفايي مي كنه وقتي اينا رو ميخوره
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 6:59 PM Friday, June 11, 2004
● يه دوچرخه براش گرفتيم كلي ذوق زده شد شب اول كلي باهاش تويه محوطه و به قول خودش محبته بازي كرد فردا صبحش ساعت شش صبح بيدار شده بود و مثل بارون اشك ميريخت و ميگفت محبطه من مي خوام برم بازي دل من كه طاقت نياورد بردمش بازي خيلي دوچرخه سواري رو دوست داره
□ نوشته شده در ساعت 7:15 PM
● اونروز صبح ما خوابيده بوديم اومده بود بالاي سرمون صداشو هم اوورده بود پايين مي گفت مامان بيا بريم بازي باباش بيدار شد گفت زن خودمه مي خوام تو بغلم باشه و دستشو انداخت دور گردنم و خوابيد دوباره صداشو اورد پايين و گفت مامان بيا فرار كن بعد يه بالش بزار تو بغل بابا نمي فهمه بعد ما بريم بازي كنيم
□ نوشته شده در ساعت 7:10 PM
● رفته بوديم همدان پسر كوچولوي خشگلم مي گفت مامان ديگه نريم ايران .توي اتوبوس هم وقتي داشتيم بر مي گشتيم مي گفت همين جا توي اتوبوس زندگي كنيم وقتي رسيديم خواب بود و اومديم خونه .نصفه شب ديديم يكي داره تو بازوم مشت ميزنه بيدار شدم ديدم گل پسرم اشك ريزون ميگه چرا اومديم مگه قرار نبود توي اتوبوس زندگي كنيم
□ نوشته شده در ساعت 7:07 PM
● بعد از عيد تصميم داشتيم مهدشو عوض كنيم برديمش يه مهد رو ببينه كه پسر عمش كه امسال كلاس اوله و اندازه يه داداش دوستش داره قبلا اونجا مي رفت . از محيط اونجا بدش نيومد و گفت خوبه من امروز با مربيام خداحافظي مي كنم بهش گفتم مامان سينا ديگه اونجا نيست ها گفت اشكال نداره من باهاش صحبت مي كنم كه از فردا بياد اونجا
........................................................................................ظهر كه رفتم دنبالش كله مربياش رو خورده بود از بس گفته بود من ديگه از فردا نميام .مربياش هم بهش گفته بودن تو الان داري اينجا فرانسه مي خوني گفته بود من ديگه فرانسم تكميل شده مي خوام ديگه انگليسي بخونم نمي دونم چي شد كه خودش تصميمش عوض شد و گفت دوباره همين مهد فرانسه ميرم فرداش به خالش گفته بود فكرامو كردم ديدم هنوز فرانسم كامل نشده بازم ميام همين جا فرانسه بخونم □ نوشته شده در ساعت 7:05 PM Monday, January 19, 2004
● گنجه شانس از اختراعات پدرانه است جريانش يكمي مفصله ولي واقعا عاليه بايد سر فرصت راجع بهش بنويسم
□ نوشته شده در ساعت 10:27 PM
● اون باراز آرايشگاه يه قوطي روغن تقوبت مو گرفته بودم گذاشته بودم روي ميز آرايشم
........................................................................................تا ديده مي گه مامان اين شيشه جيشو كي گذاشته اينجا ********************* رسيده به سن مالكيت هرچيزي رو كه مي بينه مي گه مي دي مال من باشه از شوقاژ توي حال تا صندلي ميز آرايش من و خلاصه خيلي چيزاي ديگه اين وسطم گاهي وسايلش رو به ما مي خشه و بعدم هزمون پس مي گيره خلاصه براي خودش عالمي داره ***************************** □ نوشته شده در ساعت 10:26 PM
|
|