مادرانه -گذر
Friday, June 11, 2004

يه دوچرخه براش گرفتيم كلي ذوق زده شد شب اول كلي باهاش تويه محوطه و به قول خودش محبته بازي كرد فردا صبحش ساعت شش صبح بيدار شده بود و مثل بارون اشك ميريخت و ميگفت محبطه من مي خوام برم بازي دل من كه طاقت نياورد بردمش بازي خيلي دوچرخه سواري رو دوست داره




اونروز صبح ما خوابيده بوديم اومده بود بالاي سرمون صداشو هم اوورده بود پايين مي گفت مامان بيا بريم بازي باباش بيدار شد گفت زن خودمه مي خوام تو بغلم باشه و دستشو انداخت دور گردنم و خوابيد دوباره صداشو اورد پايين و گفت مامان بيا فرار كن بعد يه بالش بزار تو بغل بابا نمي فهمه بعد ما بريم بازي كنيم




رفته بوديم همدان پسر كوچولوي خشگلم مي گفت مامان ديگه نريم ايران .توي اتوبوس هم وقتي داشتيم بر مي گشتيم مي گفت همين جا توي اتوبوس زندگي كنيم وقتي رسيديم خواب بود و اومديم خونه .نصفه شب ديديم يكي داره تو بازوم مشت ميزنه بيدار شدم ديدم گل پسرم اشك ريزون ميگه چرا اومديم مگه قرار نبود توي اتوبوس زندگي كنيم




بعد از عيد تصميم داشتيم مهدشو عوض كنيم برديمش يه مهد رو ببينه كه پسر عمش كه امسال كلاس اوله و اندازه يه داداش دوستش داره قبلا اونجا مي رفت . از محيط اونجا بدش نيومد و گفت خوبه من امروز با مربيام خداحافظي مي كنم بهش گفتم مامان سينا ديگه اونجا نيست ها گفت اشكال نداره من باهاش صحبت مي كنم كه از فردا بياد اونجا
ظهر كه رفتم دنبالش كله مربياش رو خورده بود از بس گفته بود من ديگه از فردا نميام .مربياش هم بهش گفته بودن تو الان داري اينجا فرانسه مي خوني گفته بود من ديگه فرانسم تكميل شده مي خوام ديگه انگليسي بخونم
نمي دونم چي شد كه خودش تصميمش عوض شد و گفت دوباره همين مهد فرانسه ميرم فرداش به خالش گفته بود فكرامو كردم ديدم هنوز فرانسم كامل نشده بازم ميام همين جا فرانسه بخونم



........................................................................................

Home