| مادرانه -گذر |
|
Saturday, November 08, 2003
● توي كادوهاي تولدش يه شلوار بود از اونا كه مخمليه ويه كم چسبونن بچم از بس به شلوار راحت عادت كرده تا پوشيد ش گفت من اينو نمي خوام كوچيكه بندازش دور اين اصلا مال ني ني هاست من كه ديدم الان شلوارو مي اندازه دور گفتم اگه نمي خواش بده مال من باشه خلاصه رضايت داد و بردش گذاشتش تو اتاقم شبش رفته بوديم يه جا مهموني يه ني ني يه ساله بود كه دقيقا از همون شلوارا پوشيده بود برا همين بهم گفت مامان مامان ببين شلوارش مثل شلوار تو مي مونه
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 12:19 AM Friday, November 07, 2003
● اون روز توي مهد خالش بهش يه كارت مثبت داده بود براي اينكه بهش تو جمع كردن كاغذا كمك كرده بود عصر كه رفتيم خونه يه كاغذ رسيد بانك رو بر داشته بود دور آرم بانكو در آورده بود و مي گفت اينا رو گذاشتم هركس با من بد رفتاري نكرد بهش جايزه بدم.
........................................................................................*********** يه روز بعدازظهر بردمش حمام پدرش هنوز نيومده بود وسط آب بازيش يه دفعه گفت حالا بابا مي اد خونه مي گه پس اين زن و بچه من كجان . *********** باباش براش لواشك خريده بود اولش گفت اينو مي زارم با داداشام بخورم .(منظورش بچه هاي عمه و عموشن) يه مدت كه گذشت به من گفت اين پلاستيكشو در بيار مي خوام آماده باشه برا وقتي كه مي خوايم بخوريمش يه مدت همين جوري دستش بود ديديم يه گاز كوچولو بهش زد هيچي نگفتيم دوباره يكم كه گذشت دلش طاقت نياورد و شروع كرد بخوردن باباش گقت مگه قرار نيود با داداشات بخوري گفت من اين بالاشو مي خورم پايينشو مي زارم با هم بخوريم نشون به اون نشون كه رسيديم خونه چيزي از لواشكا باقي نمونده بود . *********** اون روز تو ماشين داشتيم مي رفتيم جلومون يه وانت بود كه پشتش دو تا دختر جون ولي با چادر مشكي نشسته بودن يهو گفت مامان اين مادر بزرگا چرا اينجا نشستن *********** براي تولدش با هم رفتيم كيك سفارش داديم خودش انتخاب كرد يه كيك با عكس ماشين .از دو تا تولد قبلش چيزي يادش نبود برا همين اين دفعه خيلي بدلش نشست از وقتي كيك رو اورديم مگه مي زاشت كسي به كيكش نزديك بشه دستاشو گرفته بود دو طرف كيك عين نديد بديدا بعدم گفت همه ماشينش مال خودمه ما هم مجبور شديم از دور ماشين كيك براي مهمونا ببريم خلاصه بچم همش تو عالم خودش بود يه بار خودم صداشو شنيدم كه به دختر عموش مي گفت چقدر تولد خوش مي گذره مگه نه خلاصه هر كاري دلش خواست كرد فرداش مادر بزرگش ازش پرسيد ديشب بهت خوش گذشت گفت مگه تو هم اومده بودي خلاصه انگاربچم هيچ كس رو نديده بود *********** مربي مهدش بهم گفت خيلي بچتون منطقيه چه جوري تربيتش كرديد گفتم هيچي زياد به خواسته هاش توجه كرديم اونم ياد گرفت كه به خواسته هاي ما توجه كنه □ نوشته شده در ساعت 11:10 PM Tuesday, October 21, 2003
●
........................................................................................باباش تو ماشين با من حرف ميزد و داشت يه جرياني رو تعريف مي كرد وسط حرفاشم گفت اين روزا مده كه اين كارو بكنند كه يه دفعه پسرم صداش در اومد و گفت مده نه مژده (اخه اسم يكي از دوستامون مژدست) ما اصلا براش پفك و چيبس نمي خريم تازگي ها خودشم عادت كرده و ديگه اصلا اسمشم نمي بره ولي چند وقت پيشا بود كه پدرش دلش برحم اومد و يه پفك براش خريد اونوقت مي خورد و گفت بابا بيا بخور ببين چقدر راحته آخه چيز به اين راحتي خوبي چرا مي گي بده نخور □ نوشته شده در ساعت 6:09 AM Tuesday, October 14, 2003
● وقتي مي رم مهد دنبالش هميشه ازش مي پرسم چه خبر يه روز گفتم شايد دلش نخواد من ازش بپرسم چه خبر برا همينم وقتي از مهد اومديم بيرون هيچي نگفتم ولي خودش گفت خوب بپرس ديگه گفتم چي رو گفت بپرس تو مهد چه خبر بوده
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 4:33 AM Monday, September 08, 2003
● يه روز ازم پرسيد مامان اونموقع كه من به دنيا اومدم اولش پسر بودم يا دختر
************************* چند وقت پيش مي خواست بره حمام بهانه وان پلاستيكي بچه گيشو مي گرفت كه مدتهاست توي انباري پايين بايگاني شده هرچي باباش براش توضيح داد كه ديگه وانش كوچيك شده فايده نكرد خلاصه من مامور شدم كه رضايتشو جلب كنم رفتم تو حمام و گفتم مامان مي خواي برات يه استخر درست كنم چشاش گرد شده بود بعد منم راه آب پاشوره حمامو بستم و اونجا رو پر آب كردم بچم كلي ذوق كرد حالا هروقت مي خواد بره حمام مي گه مامان ميشه برا من يه تنگ درست كني □ نوشته شده در ساعت 2:11 AM
● هفته پيش يه شب شام زرشك پلو با مرغ داشتيم غذاشو كه خورد دو تا از استخوناي مرغ رو برداشت . گفت اينا رو ببرم خونه مادر جون بدم گربه بخوره .من كه مي دونستم بحث كررن و دليل اوردن براي اينكه حالا شبه نميشه و اين حرفا فايده نداره گفتم مامان اين استخونا خراب ميشه بهت يه كيسه پلاستيك مي دم بزاريشون توش بعد بزاريم توي يخچال تا خراب نشه هروقتم رفتيم خونه مادر جون ببر براي گربت .....
........................................................................................خلاصه گذشت و ديگه سراغشو نگرفت تا امروز صبح كه تو ماشين مي رفتيم بهم گفت ديدي چي شد استخونا رو نيووردم حالا جواب گربه رو چي بدم □ نوشته شده در ساعت 2:08 AM Friday, August 29, 2003
● ديشب ظرف دوغي رو كه تموم شده بود از تو سفره اورد و داد دستم گفتم بندازمش تو سطل گفت نه توش آب بريز گفتم اب رو براچي مي خواي گفت مي خوام بخورم ديدم حالا اگر بخوام بحث كنم يه ساعت بايد چونه بزنم و اونم قبول نمي كنه برا همينم يكم اب ريختم توشو و دادم دستش خودش تا ديد رنگ آب چه جوري شده گفت نمي خوام بندازش بره
........................................................................................************ تو ماشين بوديم به من گفت مامان، بيشعور حرف بديه گفتم آره مامان، گفت آدماي بد بيشعورن من خودم رو به تعجب زدم و گفتم راست ميگي ؟ گفت آره بعد برا تاييدش گفت بابا مگه آدماي بد بيشعور نيستن باباش گفت نمي دونم من تا حالا آدم بد نديدم كه پسرم گفت ولي من ديدم ************ به من مي گفت مامان من ني ني مي خوام گفتم باشه اونوقت من ميشم مامانش بابا هم ميشه باباش تا فهميد بايد باهاش تو من و باباش شريك شه گفت اصلا نمي خوام ************ مي خواستيم بريم برا پاسپورت عكس بگيريم هر كاريش كرديم حاضر نبود لباس بپوشه باباش گفت بيا بريم عكس بگيريم تا بعد بتونيم بريم المان پيش خاله تا اينو شنيد گفت همين حالا بريم آلمان حالا خر بيار باقالي بار كن هرچي ميگيم حالا نمي شه مي گه نه مي شه باباشم گفت باشه داريم ميريم آلمان پاشو لباس بپوش اونم پاشد و لباس پوشيد دم عكاسي رسيديم باباش گفت اينجا آلمانه بايد با همه آلماني حرف بزنيم خلاصه بچم باورش شد حالا هر كي صحبت آلمان رو مي كنه مي گه ما يه باررفتيم آلمان ************ صبح تو ماشين به من مي گه مامان هروقت بالشت خواستيم از اين آقاهه بگيريم اول نفهميدم چي ميگه ولي بعد دوزاريم اقتاد يه وانت بار جلو مونه كه پشتش پر از كيسه بادمجونه ************ □ نوشته شده در ساعت 11:12 PM Sunday, August 03, 2003
● مي خواستيم بريم خونه مامان اينا باباش گفت برا همه بستني بگيريم پسرم گفت من بستني نمي خوام تخم مرغ شانسي مي خوام وبابا ش گفت ببين من يه نفرم بستني مي خورم تو يه نفري بستني ميخوري دايي هم يه نفره بستني مي خوره حالا اگر يه دفعه داييت بگه من بستني نمي خوام و نخم مرغ شانسي مي خوام ميشه نه نمي شه پس همه بستنس مي خوريم خلاصه گل پسرم قانع شد .فرداش تو خونه داشتم كارامو مي كردم ديدم پاكت شكلات دستشه و چند تا شكلات توشه گفتم مامان به منم مي ديد گفت آره يكي به من داد يكي هم خودش خورد ديدم حالا است كه ريشه شكلات ها رو ميكنه گفتم يكي ديگه هم به من بده كه به اين بهانه اقلا كمتر يخوره ديدم ميگه ببين تو يه نفر بايد يه شكلات بخوري بابايه نفر بايد يه شكلات بخوره مادر جون يه نفره بايد يه دونه شكلات بخوره و همين طور برام ريدف كرد نطقش كه تموم شد ديدم دوباره داره يه شكلات مي خوره گفتم مامان پس تو چرا دو تا مي خوري گفت آخه من پسرم
□ نوشته شده در ساعت 8:47 PM
● مي خواستيم بريم خونه مامان اينا باباش گفت برا همه بستني بگيريم پسرم گفت من بستني نمي خوام تخم مرغ شانسي مي خوام وبابا ش گفت ببين من يه نفرم بستني مي خورم تو يه نفري بستني ميخوري دايي هم يه نفره بستني مي خوره حالا اگر يه دفعه داييت بگه من بستني نمي خوام و نخم مرغ شانسي مي خوام ميشه نه نمي شه پس همه بستني مي خوريم خلاصه گل پسرم قانع شد .فرداش تو خونه داشتم كارامو مي كردم ديدم پاكت شكلات دستشه و چند تا شكلات توشه گفتم مامان به منم مي ديي گفت آره يكي به من داد يكي هم خودش خورد ديدم حالا است كه ريشه شكلات ها رو ميكنه گفتم يكي ديگه هم به من بده كه به اين بهانه اقلا كمتر يخوره ديدم ميگه ببين تو يه نفري بايد يه شكلات بخوري بابايه نفره بايد يه شكلات بخوره مادر جون يه نفره بايد يه دونه شكلات بخوره و همين طور برام رديف كرد نطقش كه تموم شد ديدم دوباره داره يه شكلات مي خوره گفتم مامان پس تو چرا دو تا مي خوري گفت آخه من پسرم
□ نوشته شده در ساعت 5:22 AM
● ãí ÎæÇÓÊíã ÈÑíã Îæäå ãÇãÇä ÇíäÇ ÈÇÈÇÔ �ÝÊ ÈÑÇ åãå ÈÓÊäí È�íÑíã �ÓÑã �ÝÊ ãä ÈÓÊäí äãí ÎæÇã ÊÎã ãÑÛ ÔÇäÓí ãí ÎæÇã æÈÇÈÇ Ô �ÝÊ ÈÈíä ãä íå äÝÑã ÈÓÊäí ãí ÎæÑã Êæ íå äÝÑí ÈÓÊäí ãíÎæÑí ÏÇíí åã íå äÝÑå ÈÓÊäí ãí ÎæÑå ÍÇáÇ Ç�Ñ íå ÏÝÚå ÏÇííÊ È�å ãä ÈÓÊäí äãí ÎæÇã æ äÎã ãÑÛ ÔÇäÓí ãí ÎæÇã ãíÔå äå äãí Ôå �Ó åãå ÈÓÊäÓ ãí ÎæÑíã ÎáÇÕå �á �ÓÑã ÞÇäÚ ÔÏ .ÝÑÏÇÔ Êæ Îæäå ÏÇÔÊã ßÇÑÇãæ ãí ßÑÏã ÏíÏã �ÇßÊ ÔßáÇÊ ÏÓÊÔå æ �äÏ ÊÇ ÔßáÇÊ ÊæÔå �ÝÊã ãÇãÇä Èå ãäã ãí ÏíÏ �ÝÊ ÂÑå íßí Èå ãä ÏÇÏ íßí åã ÎæÏÔ ÎæÑÏ ÏíÏã ÍÇáÇ ÇÓÊ ßå ÑíÔå ÔßáÇÊ åÇ Ñæ ãíßäå �ÝÊã íßí Ïí�å åã Èå ãä ÈÏå ßå Èå Çíä ÈåÇäå ÇÞáÇ ßãÊÑ íÎæÑå ÏíÏã ãí�å ÈÈíä Êæ íå äÝÑ ÈÇíÏ íå ÔßáÇÊ ÈÎæÑí ÈÇÈÇíå äÝÑ ÈÇíÏ íå ÔßáÇÊ ÈÎæÑå ãÇÏÑ Ìæä íå äÝÑå ÈÇíÏ íå Ïæäå ÔßáÇÊ ÈÎæÑå æ åãíä ØæÑ ÈÑÇã ÑíÏÝ ßÑÏ äØÞÔ ßå Êãæã ÔÏ ÏíÏã ÏæÈÇÑå ÏÇÑå íå ÔßáÇÊ ãí ÎæÑå �ÝÊã ãÇãÇä �Ó Êæ �ÑÇ Ïæ ÊÇ ãí ÎæÑí �ÝÊ ÂÎå ãä �ÓÑã
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 5:20 AM Sunday, June 29, 2003
● قرار شده هروقت شير كاكائو براش مي گيريم اول غذا بخوره بعد شير كاكائوشو .ديشب شير كاكائو براش گرفتيم اومد خونه و گذاشتش تو يخچال منم براش غذا بردم اولين قاشق رو كه خورد خيلي آروم ازم پرسيد به نظرت حالا ميشه شير كاكائومو بخورم
........................................................................................* بعد از كلي علافي كه سر مهد بردنش كشيدم هيچ علاقه اي برفتن نشون نميده تا هم ازش مي پرسم كي ميري دستشو نشونم ميده و يكي يكي انگشتاشو باز مي كنه و ميگه امروز تعطيلم انگشت بعدي رو هم باز مي كنه مي گه فردا هم تعطيلم ويعد ميگه حالا همش تعطيلم يه روز ديگه ميرم مهد كودك * اونروز ازم پرسيد خاله كجاست گفتم آلمان بعد گفت آلمان كجاست گفتم يه جاي خيلي دور .شب كه مي خواست بخوابه يهو گفت مامان اين آلمان كه اينقدر دوره چه جوري مي تونيم بريم اونجا * شمردن رو تا 13 خيلي خوب بلده بعد از اون هم اگر باهاش همراهي كنه مي تونه بشماره مثلا اگر به 20 برسي بگي بيست بعد خودش مي گه بيست و يك بيست و دو و.... فقط بايد قبل ازرسيدن به سي بگي سي تا بتونه ادامه بده يه بار وسط شمردنش من رفتم ديدم داره ادامه ميده چهل وده ، چهل و يازده ..... □ نوشته شده در ساعت 1:54 AM Saturday, June 07, 2003
● با هم رفتيم شهر بازي اولين باري بود كه اونجا رو ميديد .با هم سوار ماشين برقي شديم و رانندگي كرد اونقدر ذوق زده شده بود كه نگو همين جور مي خنديد و هر خنده اي كه مي كرد انگار تمام دنيا رو به من مي دادن
□ نوشته شده در ساعت 10:07 PM
● اومده بود شكايت باباشو به من مي كرد و ميگفت مامان اين بابا همش حال منو مي گيره
□ نوشته شده در ساعت 10:07 PM
● قصه اون موقع كه ني ني بود و توي شكمم بود براش تعريف كردم وسطش گفت يادته تو غذا مي خوردي من دهنمو تو شكمت باز مي كردم غذا ها بريزه تو دهنم
□ نوشته شده در ساعت 10:07 PM
● صبح مي خواستيم بريم سر كار بيدار شده بود و اومده بود پيشم. من داشتم تو كشوي جورابي دنبال جوراب مي گشتم كه چشمش افتاد به جوراباي كامپوتري من خيلي از اشون خوشش مي آد برا همينم برداشت و گفت مامان اينا رو بپوش ومن كه ديدم الان گير مي افتم و بايد يه ساعت دليل بيارم كه نميشه اينهارو بپوشم گفتم مامان اينا برا خودت، بردار بزار هر وقت بزرگ شدي بپوش خيلي خوشحال شد جورابا رو بر داشت (يه جفت لنگه به لنگه) بعد دو دقيقه بعد اومد گفت اينا رو پام كن هم خندم گرفته بود هم دلم نمي اومد دلشو بشكنم پاش كردم حالا قيافش با يه جفت جوراب لنگه به لنگه سبز و سفيد كه براش خيلي هم بزرگ بود ديدني بود
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:06 PM Sunday, May 25, 2003
● با هم رفتيم فروشگاه خريد كنيم ازاول فروشگاه هي چيپس و پفك ديد و گفت از اينم بخريم هي منم گفتم الان اومديم چايي بخريم.لازانيا بخريم.ماكاروني بگيريم و اونم قانع مي شد و كمك من چيزايي كه لازم داشتيم بر مي داشت و مي ريخت تو سبد.تا رسيديم به صندوق و من چيز ها رو يكي يكي مي ذاشتم پيش صندوق دار تا حساب كنه.نزديك صندوق يه سبد شيرين عسل بود.يهو ديدم مثل فرفره يه شيرين عسل برداشت و گزاشت روي ميز و گفت اومديم يه كلوچه هم بخريم
□ نوشته شده در ساعت 3:17 AM
● عممه ام اينا اومده بودن و قرار بود ما نهار بريم خونه مامان اينا كه همه دور هم باشيم.همسر گرامي بنده تشريف بردن دندون پزشكي و قرار شد كه من و پسرم با تاكسي تلفني بريم اونجا و
آقاي پدر خودشون تشريف بيارن اونجا.ظهر شد و ما تاكسي گرفتيم و سوار شديم.چشمتون روز بد نبينه اينقدر پسرم گريه كرد كه نگو.مي گفت اين ماشينه چقدر زشته ازش بدم مي آد.ماشين خودمونو مي خوام.حالا من هر كاري مي كردم حواسشو پرت كنم انگار كه نه انگار تازه تو گريه هاشم مي گفت مي گم بابام بياد با ييچ گوشتي شيشه هاشو سوراخ سوراخ كنه .بيچاره راننده تاكسيه كلي دلم براش سوخت .گفتنم حالا تو دلش مي گه اينا حتما يه ماشين آخرين سيستم دارن كه پسرشون اينقدر افاده داره □ نوشته شده در ساعت 3:10 AM
● تا مي ريسيم خونه مي دوه پاي كامپيوتر و اونو روشن مي كنه مي گه بزار يه ميل برا خالم بفرستم
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 3:06 AM Wednesday, May 21, 2003
● با دوستامون رفته بوديم باغ.يكي از خانم ها يه تاپ پوشيده بود.شب كه اومديم خونه يه من مي گفت مامان اون خانومه كه زير پوش پوشيده بود كيه
□ نوشته شده در ساعت 4:14 AM
● اين يه دستور براي تهيه چند تا سوپ مقوي است:
.........................................................................................در اين دستور اول بايد آب گوشت را آماده كني بعد با آب گوشت چند جور سوپ هست كه ميشه تهيه كرد : 1- طرز درست كردن آب گوشت 1كيلو استخوان راسته يا دنده يا گردن بدون گوشت و يا چهار پنج قلم را به همراه دو عدد هويج رنده شده و يك پياز خرد شده و در صورت تمايل يك حبه سير و يا دو ساقه كرفس با مقداري گوشت و يا يك استكان سويا و كمي نمك و مقدارزيادي آب به مدت 7-8 ساعت با حرارت ملايم بپزيد تا به اين طريق املاح مفيد آن جدا شود ودر نهايت بايد حدود 3-4 ليوان آب در ظرف باقي بماند پس از جدا كردن استخوانها بقيه موادرا بكوبيد تا نرم شود و با آب باقي مانده خوب مخلوط نماييد.خوب تا اينجا آب گوشت آماده شده و با آن مي توانيد سوپ هاي زير را آماده نماييد. 1-سوپ غليظ برنج نصف ليوان آرد برنج را در دو قاشق غذا خوري كره يا روخن با حرارت ملايم تفت دهيد.حدود سه ليوان آب گوشت (آماده شده طبق دستور فوق )را به تدريج به آرد برنج و كره اضافه كنيد تا آهسته چند جوش بزند و كمي غليظ شود.سپس يك استكان شير به آن اضافه كنيد پس از اينكه دو سه جوش زد يك قاشق نمك يد دار به آن اضافه كنيد و ظرف را از روي حرارت برداريد 2-سوپ غليظ سيب زميني دو عدد سيب زميني پخته را رنده كنيد .2 ليوان آب گوشت به آن اضافه كنيد و روي حرارت ملايم بگذاريد تا چند جوش بزند.پس از برداشتن ظرف از روي حرارت يك قاشق غذا خوري روغن يا كره به آن اضافه كنيد. 3-سوپ غليظ عدس يك استكان عدس را پاك كرده و 5-6 ساعت خيس كنيد(دو سه بار آب آن را عوض كنيد)آن را با وقداري آب و نمك بپزيد سپس آن را بكوبيد و با دو ليوان آب گوشتي كه اماده كرديد مخلوط ككيده و بگذاريد دو سه جوش بزند.در نهايت موقع بر داشتن سوپ از روي حرارت مي تانيد كمي آوشن و يا جعفري خرد شده و كره به ان اضافه كنيد. 4- سوپ غليظ لوبيا سفيد يك استكان لوبيا سفيد راپاك گرده 7-10 ساعت خيس مي كنيم با دو قاشق غذا خوري نحود سبز و 1-2 هويج رنده شده روي حرارت ملايم بپزيد تا مقدار كمي از اب ان بماند آن را خوب بكوبيد و با دو ليوان آب گوشتي كه تهيه كرديد روي حرارت ملايم بگذاريد تا دو سه جوش بزند □ نوشته شده در ساعت 4:11 AM Sunday, May 18, 2003
● داشتيم باهم كتاب حسني و مرغ فلفلي رو نگاه مي كرديم .كتابو ورق مي زدم و پسرم در مورد عكسايي كه مي ديد توضيح مي داد .تارسيديم به صفحه اي كه عكس ميدون آزادي داشت.ميدونيد گل پسرم چي گفت :"اينم يه شلواره"
□ نوشته شده در ساعت 5:18 AM
● هر وفت كه براي خريد مواد غذايي مي رم اولين چيزي رو كه بهش دقت ميكنم تاريخ توليد و مصرف مواد است.يه روز پسرم ازم خورشت آلوچه مي خواست .آلوچه هم تو خونه نداشتين برا همين با هم رفتيم بخريم.داخل سوپر كه رسيديم به فروشنده گفتم ربع كيلو آلوچه بديد آلوچه ها رو ريخت تو پاكت و داد بهم .منم پاكتو دادم دست پسرم .پسرم همين طور كه داشت پاكتو ازم مي گرفت گفت مامان تاريخ داره؟
□ نوشته شده در ساعت 5:17 AM
● يكي از چيزايي كه هميشه مايه دردسر خانماي شاغل است بخصوص اونهايي كه بچه دارند و تغذيه كودكشون براشون مهمه بعد از يه روز كاري تهيه شام است.معمولا روزاي زيادي پيش مي آد كه آدم اونقدر از سر كار خسته مي آد كه حوصله گذروندن ساعات طولاني رو تو آشپز خونه نداره .حالا اگه پاي بچه وسط نباشه ممكنه كه خودشو و همسرش ازخير شام بگذرند ولي با بچه از اين شوخي ها نمي شه كرد.بنابراين هر وقت گوشت و يا مرغ مي خريد ياد اين وقتا باشيد و براي كودكتون تكه هاي راسته گوشت و فيله مرغ را جدا كنيد و در بسته هاي كوچيك به اندازه يه وعدش بسته بندي كنيد و در فريزر بذاريد.همين كارم با گوشت چرخ كرده انجام بديد يعني بسته هاي كوچك و نازك كه بسرعت يخش باز ميشه.اونوقت مي بينيد كه چقدر دغدغه هاتون در ارتباط با غذاي كودكتون كم خواهد شد.و چقدر سريع مي تونيد يه غذاي كامل و مقوي برا كوچولوتون درست كنيد.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 5:17 AM Sunday, May 04, 2003
●
........................................................................................پسركم مي گه مامانم مهندس كامپوتره بابام مهندس برق خودمم مهندس پيچم.تازگي ها هم ياد گرفته با كامپوتر بازي كنه و كافيه كسي اسم كامپيوتر يا اينتر نت از دهنش در بره اونوقت فوري ميگه من برم يكم كارت بازي كنم و بيام...... اونروز باباش نشسته بود پاي كامپيوتر شازده پسرم هم عصباني كه چرا بش دست زدي تو كه مهندس كامپيوتر نيستي مهندس برقي باباشم بش گفته بود تو هم كه مهندس پيچي مي دونيد چي گفته بود"نه خير من مهندس پيچ و كامپيوترم" □ نوشته شده در ساعت 4:39 AM Friday, May 02, 2003
● پسر گلم يه هفته مريض بود و بي اشتها .تا اينكه ديروز عمش برامون شله زرد اورد با اينكه زيادم براش خوب نبود خورد و از بس يه هش مزه داده بود راه مي رفت و مي گفت دستشون درد نكنه برامون شله زرد اوردن خيلي خوشمزست.
□ نوشته شده در ساعت 11:49 PM
● پسر گلم اومده مي گه من يه پيشنهاد دارم ميگم چي ميگه بريم اين الاغمو بديم به جاش اين يكي كه قرمز بگيريم يعد عكس الاغ رو روي جعبه اسباب بازيش نشونم ميده و مي گه اينو مي گم.يه كم فكر مي كنم و مي گم ماماني اونوقت الاغ خودت ناراحت مي شه مي گه خوب اشكال نداره اون يكي رو هم بخريم.
□ نوشته شده در ساعت 11:49 PM
● پسرم تازگي ها عاشق پتوئ پلنگي شده .اونروز مي خواست پتو مادر جونشم با خودش بياره خونمون بعد گفتيم خوب عموت چي روش بگيره گفت خوب عموم و مادر حونم بيان خونه ما.مادر جونش گفت ما كه اونجا اتاق نداريم گفت خوب اتاق عموم رو هم ببريم .گفتم مامان نمي شه كه گفت چرا يه گوشه شو من مي گيرم يه گوشه شو تو مي گيري يه گوشه شو هم بابا مي گيره يه گوشه شو عمو مي گريه باهم مي بريمش.
□ نوشته شده در ساعت 11:48 PM
● اونروز مي خواست بگه اين پتو كرمي است مي دوني چي گفت : "اين پتو كرمويي "
□ نوشته شده در ساعت 11:48 PM
● تازه پسرم متوجه خال هاي روي بدن شده.يه بار پرسيد اينا چين گفتم "خال" ولي انگار اونشب يادش رفته بود ميگفت اين كرم رو دستم رو ببين.
□ نوشته شده در ساعت 11:47 PM
●
راستي اگه مي خواين درد سر بهونه گيري بچه ها رو توي اسباب بازي فروشي ها نداشته باشيد مي تونيد چند تا كار بكنيد.تا حالاش كه در مورد پسرم جواب داده: يه قلك به بچه بدين و بزارين توش پول جمع كنه به كم كه زياد شد خودشو با پولاش ببريد مغازه و چند تا چيز كه قيمتش به اون پولاش مي خوره نشونش بدين و يگيد انتخاب كنه .اين جوري ارزش پول رو مي فهمه.من اين كار رو وفتي پسرم 22 ماهش بود كردم .بعد از اينكار يادمه چند روز بعدش يه بار دم مغازه اسباب بازي فروشي بهم گفت مامان حالا بريم يه قيمتي بپرسيم تا من پولامو جمع كنم بيام بخرم. از طرف ديگه هر وقت جايي مي ريم و ميگه اينو بخر، بش مي گم من الان اينقدر پول ندارم خودت داري بدي برات بخرم و خوب چون اونهم نداره بي خيالش مي شه. در ضمن اگر خودتتون مي خواين براش اسباب بازي بخريد بهتره وقتي با هاتون نيست اين كار رو بكنيد.ووقت هايي كه با هم هستيد پشت شيشه مغازه بايستيد و با هم بازي كدومشو تو داري انجام بدين. □ نوشته شده در ساعت 11:47 PM
●
برديمش پارك بادي از ذوقش همين طور مي خنديد بعد كه اومده بود بيرون مي گفت خيلي كيف مي داد ها.از اونجا هم رفتيم رستوران كه فقط كباب داشت.زياد خوشش نيومد و چيزي نخورد .عصري با يه حالت دلگيري مي گفت چرا برا من پيتزا نياوردن وهمسر عاقلم به جاي اينكه براش توضيح بده كه اونجا پيتزا نداشت گفت آخه تو به آقا هه نگفتي كه پيتزا مي خواي گفتي پسرم گفت :نه نگفتم و اين حوري توپ افتاد تو زمين خودش. □ نوشته شده در ساعت 11:47 PM
● يه مدت بود كه عادت كرده بود شبها پلنگ صورتي ببينه تا بخوابه .يه شب باباش گفت زنگ زدم به دكتر گفته تو ديگه از فردا نبايد با تلويزيون بخوابي. پسرم گفت با آهنگ لالايي چي .باباش گفت اون اشكال نداره.فرداش داشتيم از بيرون مي اومديم خونه باباش دوباره اين موضوع رو بهش ياد آوري كرد پسرم باز گفت با لالايي مي شه خوابيد.باباش گفت آره ولي CD اون پيش عموته يه كم قكر كرد . گفت خوب پس بايد بازم با پلنگ صورتي بخوابم نه.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 11:46 PM Monday, April 21, 2003
●
توي ياداشتم يه چيز جالب ديدم : "تو مطب دكتر هستم .ني ني هنوز نيومده 1/9/79" جالبيش مي دوني كجاست اينجا كه ني ني دقيقا فردا صبحش اومد. □ نوشته شده در ساعت 12:13 AM
●
دريروز تو مطب دندون پزشكي باهم بازي مي كرديم بهش گفتم مامان من سوال سخت مي پرسم تو بگو غلط يا درسته چند تا سوال كردم همه رو در ست جواب داد.تا رسيديم به اينكه گفتم ما با موهامون آهنگ گوش مي كنيم و انتظار داشتم بگه نه با گوشامون مي شنويم ولي مي دونيد بعد از اينكه كلي گفت واي غلطه چي گفت "نه ما با ضبط آهنگ گوش مي كنيم" □ نوشته شده در ساعت 12:13 AM
● تو ماشين يه برگه تبليغاتي بود .برش داشته بود و كلمات عجيب غريب مي گفت .يعني داره انگليسي مي خونه باباش گفت چي مي گي اقلا برا مون بگو به فارسي يعني چي گفت يعني يه آقايي داره انگليسي حرف مي زنه.
□ نوشته شده در ساعت 12:13 AM
●
مامانم بهش گفته بود مي خوام يه روز ببرمت مهد كودك با بچه ها بازي كني .گفته بود من مهد نمي رم فقط آمادگي مي رم. □ نوشته شده در ساعت 12:12 AM
● پسرم با باباش شاخ به شاخ شده بود .به باباش گفت بي ادب .باباشم گفت خودت بي ادبي دوباره اون گفت خودت بي ادبي خلاصه بعد از چند بار تكرار باباش گفت اصلا بابات بي ادب اول اومد اونم همينو بگه يه لحظه مكث مرد و دوباره گفت خودت بي ادبي.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 12:12 AM Sunday, April 13, 2003
● بامداداش داشت نقاشی می کرد يکيشونو برداشت که نک نداشت اونوقت به من گفت مامان اين چرا نمی رنگه
□ نوشته شده در ساعت 7:06 PM
● داشت دنبال ماشيناش ميگشت که منو صدا کرد برم کمکش قربونش برم عين خودت بايد دنبال وسايلش بگردم.راستش نمی دونم شما پدر وپسر منو نداشتيد چی کار می کرديد
بگذريم گفت مامان ماشينم اينجا بود نيستش گفتم مامان مگه پا داره خيلی جدی گفت نه چرخ داره گفت □ نوشته شده در ساعت 7:05 PM
● بعضی وقتها يه اتفاقايی اونقدر يه دفعه می افته که ادم گيج ميشه مثل پريروز که يه دفعه ديدم پسر کوچولوم داره آدم می کشه انگار تويه لحظه بزرگ شده بود.عکس منو کشيد با يه سر دو تا خط که مثل پيرهنم بود .اونقدر ذوق کرده بودم که نگو
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 7:02 PM Sunday, March 30, 2003
● شب باباش چراغ ها رو خاموش کرد وآهنگ لالاي ويگن رو گذاشت يعنی وقت خوابه آهنگم رو حالت تکرار گذاشت که مرتب پشت سر هم بخونه.پسرکم دراز کشيد تا مراسم خوابو تکميل کنه .اين آهنگم چند باري تکرار شد و نمی دونم چه جوريه که بعد از يه مدت تکرار رفت سر آهنگ بعدی .آهنگ بعديم "دل ديوانه "بود که باز ريتم آرومی داره.اين آهنگ دوميه که تموم شد آهنگ "شکوفه می رقصد" شروع شد که يهو گل پسرم نيم خيز شد که بلند شه و گفت آهنگ خواب ديگه تموم شد اينم آهنگ رقصه من ديگه ميخوام بيدار بشم
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 6:31 PM Tuesday, March 18, 2003
● به بسته پفك كه توي آرايشگاه بش جايزه داده بودن دستش بود(البته حقش بود به من جايزه مي دادن كه 3 ربع تمام اونجا فيلم بازي كردم و سرشو نگه داشتم ) دوست مادرم اومد احوال پرسي با هاش كرد گفتم مامان پفكتو تعارف كن برو خودش نياورد .بعد كه خانمه رفت گفتم چرا تعارف نكردي گفت :"گفت قابل نداره" منظورش خانمه بود.
□ نوشته شده در ساعت 12:16 AM
●
........................................................................................از تو ماشين مي گفت من نمي خوام موهامو كوتاه كنم من آرايشگاه نمي ام.براي اينكه ذهنشو منحرف كنم گفتم آرايشگاه نمي ريم ميريم سلموني گفت نمي خوام بيام .گفتم خوب اصلا داريم مي ريم مغازه مدل مو فروشي يه مدل موي خوشگل برات بخرم .راستي چه مدل مويي دوست داري برات بخرم گفت مدل جن كازومي .خلاصه اين جوري رضايت داد ولي بعد كه بردمش تا آقا هه پرسيد چه مدلي بزنم درااومد بش گفت مدل چن كازومي □ نوشته شده در ساعت 12:14 AM Wednesday, March 12, 2003
● باباش ميگه تو بلدي اصفهاني حرف بزني يه كم فكر مي كنه مي گه نه من فقط مي تونم تركي حرف بزنم
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 5:45 AM Monday, March 03, 2003
● ديشب شام كوكو سيب زميني پختم از دستم در رفت نمكش زياد شد.سر سفره يه كمشو خورد بعد يه كم فكر كرد و گفت :مامان مزه نمك ميده.
□ نوشته شده در ساعت 5:36 AM
● ديروز صبح بيدار شد و گفت ديگه مي خوام بيدار باشم .گفتم باشه پس صبر كنم من حاضر بشم و بيام لباس تو رو تنت كنم.تا بخودم جنبيدم آقا رفته بود سر كيف CD ها و داشت CD جك رو در مي آورد تازه DVD رو هم روشن كرده بود.گفتم چي كار مي كني گفت مي خوام جك رو ببينم گفتم مامان ديرم ميشه ها گفت يه كوچولو ببينم بعد ميريم.منم باش شرط كردم كه يه كم كه ديدي بعد بايد بريما .گفت باشه .10 دقيقه صبر كردمو گفتم خوب ديگه بريم يهو گفت وايسا الان تمام ميشه صبر كن. اي بابا, مامانم , ديره. گفت اشكال نداره. ما رو بگي, ديديم كار داره بيخ پيدا مي كنه يواش Remot را بر داشتم و از پشت سرش زدم رو دور تند فيلم صداش قطع شد و شروع كرد به دور تند پخش كردن.پسرم صداش در اومد وگفت خرابش كردي گفتم اي واي چرا اين جوري شد حتما دست زدي رو CD كثيفش كردي .يه كمي آروم گرفت دوباره شروع كرد به نق زدن منم يه كم زدم رو حالت نرمال و دوباره مي زدم رو دور تند .خلاصه به زحمت رسوندمش به آخر فيلم يه نفس راحت كشيد مو گفتم: خوب تموم شد ديگه بايد بريم كه پسرم گفت حالا نوبت فيلم دكتر حيوانات اونم ببينم بعد بريم
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 5:36 AM Friday, February 28, 2003
● اونروز مي خواست بره روي ميز گفتيم كار خوبي نيست نميشه.يه كم بهش برخورد .بعد برا اينكه هم از دلش در بيارم هم بيشتر يادش بمونه گفتم بيا يه بازي جالب .من يه كاري رو مي گم تو بگو خوبه يا بده.بعد گفتم روي ميز رفتن كار خوبيه يا كار بد ديدم با اعتماد به نفس تمام گفت كار خوبيه.بعد گفتم آدم دستشو بكنه تو دماغش چي گفت كار خوبيه .منو بگو يه لحظه شك كردم نكنه اين مفهومو اشتباه ياد گرفته برا همينم گفتم مامان عصباني بشه داد بزنه كار خوبيه كه يهو جواب داد نه كار بديه و خيال منو از بابت اينكه مفاهيم خوب و بد رو درست مي دونه راحت كرد
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 11:53 PM Tuesday, February 25, 2003
● اينم مكالمه پسرم با مادر جونش در مورد خريد عيدي براش:
........................................................................................مادر جون:مي خواي برا عيدت اسباب بازي بخرم. پسرم:نه نمي خوام خيلي اسباب بازي دارم مادر جون:مي خواي برات لباس بخرم پسرم: نه لباس خيلي دارم مادر جون: خوب برات كتاب مي گيرم پسرم:نمي خوام خيلي دارم مادر جون:خوب چي بگيرم پسرم:هيچي نمي خوام خودم همه چي دارم مادر جون : خوب مي خواي پول بهت بدم (اينجا پسرم خوشحال مي شه و با شادي ميگه آره پول ندارم.بعد مادر جونش مي پرسه خوب با پولت چي مي خري ميگه يه آب معدني مي خرم ) □ نوشته شده در ساعت 2:16 AM Monday, February 24, 2003 ........................................................................................ Monday, February 17, 2003
● اگه اخلاق صبح و عصرش با هم عوض مي شد من چه حالي مي كردم .صبح كه ميشه بايد كلي فيلم بازي كنم تا بذاره برم سر كار عصرم كه ميرم بيارمش همونقدر بايد انرژي صرف كنم تا رضايت بده بريم خونه خودمون قربونش برم الهي, صبح مي گفت يه كم حيوون بازي كنيم بعدش بروسركار. بالا سر همين بازيش امروز تاخير خوردم ولي اشكال نداره فداي سرش
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 7:24 PM Saturday, February 15, 2003
● براش غذا اورده بودم مرغ و برنج يهو ميگه مامان از خرماهاشم بده ميگم خرما نداره كه بعد با دستش نشون ميده ميدونيد منظورش آلوچه هاش بود.
.............................................................................................. يه مدته كه پيله كرده به بازي كردن تو ضبط و DVD و.... اول يكم رو در واسي داشت يعني وقتي باباش مي گفت دست نزن يكمي گوش ميداد ولي آخرا پاهشو مي اورد مي زد به دكمه ها به خيال خودش دست نمي زد . ديديم اين جوري نميشه گفتم اينكه به حرف ما گوش نمي كنه بيا اقلا يادش بده خراب كاري نكنه پدر گرامي هم يه ساعت وقت صرف كردن و در مورد پشت و روي ِCD و نحوه درست گرفتنش توضيح دادن پسركمم هم مثل بچه خوب گوش داد وخوبم ياد گرفت ولي آخر سر خسته شدو CD رو كه با كلي زحمت درست تو دستش گرفته بود پرت كرد پشت تلويزيون ...... اين يه هفته اي كه من پيشش بودم خيلي توقعش از من بالا رفته بود اونقدر كه به كوچكترين چيزي از من مي رنجيد و مي گفت ديگه نمي خوامت بعدم باهام قهر مي كرد ديشبم گفت تختمو پاك كن منم براش پاك كردم ولي يه دفعه عصباني شد و گفت نمي خوامت برو ديگه منم گفتم باشه و از اتاقش اومدم بيرون .بعد كه باباش ازش پرسيد چي شده گفت مامان منو نمي خواد(آخي من بيچاره ) بعد باباش گفت مگه چي شده جواب داد هيچي داشتيم بازي مي كرديم يهو مامان قاطي كرد و عصباني شد.من كه موندم اين فسقلي الان منو درسته با زبونش قورت مي ده بعدا جي كار مي كنه □ نوشته شده در ساعت 3:38 AM
|
|